زادن منوچهر از مادرش
يكى پور زاد آن هنرمند ماه چگونه سزاوار تخت و كلاه
چو از مادر مهربان شد جدا سبك تاختندش بنزد نيا
بدو گفت موبد كه اى تاجور يكى شاد كن دل بايرج نگر
جهان بخش را لب پر از خنده شد تو گفتى مگر ايرجش زنده شد
نهاد آن گرانمايه را بر كنار نيايش همى كرد با كردگار
همى گفت كين روز فرخنده باد دل بد سگالان ما كنده باد
همان كز جهان آفرين كرد ياد ببخشود و ديده بدو باز داد
فريدون چو روشن جهان را بديد بچهر نو آمد سبك بنگريد
چنين گفت كز پاك مام و پدر يكى شاخ شايسته آمد ببر
مى روشن آمد ز پر مايه جام مر آن چهر دارد منوچهر نام
چنان پروريدش كه باد هوا برو بر گذشتى نبودى روا
پرستنده كش ببر داشتى زمين را به پى هيچ نگذاشتى
بپاى اندرش مشك سارا بدى روان بر سرش چتر ديبا بدى
چنين تا بر آمد برو ساليان نيامدش ز اختر زمانى زيان
هنرها كه آيد شهانرا بكار بياموختش نامور شهريار
چو چشم و دل پادشا باز شد سپه نيز با او هم آواز شد
نيا تخت زرّين و گرز گران بدو داد و پيروزه تاج سران
سراپرده ديبه هفت رنگ بدو اندرون خيمههاى پلنگ
چه اسپان تازى بزرّين ستام چه شمشير هندى بزرّين نيام
چه از جوشن و ترگ و رومى زره گشادند مر بندها را گره
كمانهاى چاچى و تير خدنگ سپرهاى چينى و ژوپين جنگ
برين گونه آراسته گنجها كه بودش بگرد آمده رنجها
سراسر سزاى منوچهر ديد دل خويش را زو پر از مهر ديد
كليد در گنج آراسته بگنجور او داد با خواسته
همه پهلوانان لشكرش را همه نامداران كشورش را
بفرمود تا پيش او آمدند همه با دلى كينهجو آمدند
بشاهى برو آفرين خواندند زبرجد بتاجش بر افشاندند
چو جشنى بد اين روزگار بزرگ شده در جهان ميش پيدا ز گرگ
سپهدار چون قارن كاوگان سپهكش چو شيروى و چون آوگان
چو شد ساخته كار لشكر همه بر آمد سر شهريار از رمه