رشك بردن سلم بر ايرج
بر آمد برين روزگار دراز زمانه بدل در همى داشت راز
فريدون فرزانه شد سالخورد بباغ بهار اندر آورد گرد
برين گونه گردد سراسر سخن شود سست نيرو چو گردد كهن
چو آمد بكار اندرون تيرگى گرفتند پر مايگان خيرگى
بجنبيد مر سلم را دل ز جاى گونهتر شد بآيين و راى
دلش گشت غرقه بآز اندرون بانديشه بنشست با رهنمون
نبودش پسنديده بخش پدر كه داد او بكهتر پسر تخت زر
بدل پر ز كين شد برخ پر ز چين فرسته فرستاد زى شاه چين
فرستاد نزد برادر پيام كه جاويد زى خرّم و شادكام
بدان اى شهنشاه تركان و چين گسسته دل روشن از به گزين
ز نيكى زيان كرده گوئى پسند منش پست و بالا چو سرو بلند