دیوان حافظ – کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت

کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت

کنون که می‌دمد از بوستان نسیمِ بهشت
من و شرابِ فرح‌بخش و یارِ حورسرشت

گدا چرا نزند لافِ سلطنت امروز؟
که خیمه سایهٔ ابر است و بزمگه لبِ کِشت

چمن حکایتِ اردیبهشت می‌گوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بِهِشت

به می عمارتِ دل کن که این جهانِ خراب
بر آن سر است که از خاکِ ما بسازد خشت

وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغِ کنشت

مَکُن به نامه سیاهی مَلامَتِ منِ مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت؟

قدم دریغ مدار از جنازهٔ حافظ
که گرچه غرقِ گناه است می‌رود به بهشت


  شاهنامه فردوسی - خواب ديدن سام از چگونگى كار پسر
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

زان بوسه‌های‌تر که به شبنم ز گل رسید
امید من به بوسه و پیغام تازه شد
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بگماز

(بِ) (اِ.)
۱- شراب، باده.
۲- پیاله شراب.
۳- باده گساری.

بگماز کردن

(~. کَ دَ) (مص م.)
۱- مجلس شراب داشتن.
۲- مهمانی دادن.

بگنی

(بَ گَ) (اِ.) شرابی که از برنج و ارزن و جو و مانند آنها سازند.

بگوبخند

(بُ بِ خَ) (اِمص.) گفتگوی همراه با شوخی و خنده.

بگومگو

(بُ مَ) (اِمص.) گفتگوی همراه با خشم، جر و بحث.

بگونیا

(بِ) [ فر. ] (اِ.) گیاهی است زینتی دارای گل‌های زیبای سرخ یا سفید یا صورتی این گیاه اصلش از آمریکای مرکزی است و در حدود ۴۰۰ گونه از آن شناخته شده‌است.

بگیر بگیر

(بِ. بِ) (اِمر.) بازداشت عده‌ای از مردم، توقیف افراد بسیار.

بی

۱ - نشانه نفی و سلب که بر سر اسم درآید و کلمه را صفت سازد: بی کار، بی چاره.
۲- گاه بر سر اسم درآید و قید مرکب سازد: بی شک، بی گفت و گو.

بی آلایش

(یِ) (ص.)
۱- خالص و پاک.
۲- مجازاً صاف و ساده، بی ریا.

بی اختیار

(اِ) [ فا - ع. ] (ص.)
۱- بی اراده.
۲- بدون فکر و تصمیم قبلی.

بی ادب

(اَ دَ) [ فا - ع. ] (ص مر.)
۱- بی دانش.
۲- بی تربیت.
۳- گستاخ، جسور.

بی اندام

(اَ) (ص مر.) نامتناسب، ناموزون.

بی انصاف

(اِ) [ فا - ع. ] (ص مر.)
۱- آن که از راه عدالت منحرف گردد.
۲- ظالم، ستمکار، بیدادگر.

بی انضباط

(اِ ض ِ) [ فا - ع. ] (ص مر.)
۱- آن که در هیچ چیز نظم ندارد.
۲- بی عصمت، بی تربیت، بی نظم.

بی باک

(ص مر.) بی ترس، دلاور.

بی برگ

(بَ) (ص مر.) بینوا، فقیر.

بی برگی

(~.) (حامص) فقر، نیازمندی.

بی بضاعت

(بَ عَ) [ فا - ع. ] (ص مر.) تهیدست، کم سرمایه.

بی بند و بار

(بَ دُ) (ص مر.) لاابالی، بی قید.

بی بها

(بَ) (ص مر.)
۱- بی ارزش، بی قیمت.
۲- پُربها، گرانبها، آنقدر که نتوان برایش قیمتی تعیین کرد.


دیدگاهتان را بنویسید