دیوان حافظ – کنون که بر کف گل جام باده صاف است

کنون که بر کف گل جام باده صاف است

کُنون که بر کفِ گُل جامِ بادهٔ صاف است
به صدهزار زبان بلبلش در اوصاف است

بخواه دفترِ اشعار و راهِ صحرا گیر
چه وقتِ مدرسه و بحثِ کشفِ کَشّاف است؟

فقیهِ مدرسه دی مست بود و فَتوی داد
که مِی حرام ولی بِه ز مالِ اوقاف است

به دُرد و صاف تو را حُکم نیست خوش دَرکَش
که هر چه ساقیِ ما کرد عینِ اَلطاف است

بِبُر ز خَلق و چو عَنقا قیاسِ کار بگیر
که صیتِ گوشه‌نشینان ز قاف تا قاف است

حدیثِ مُدّعیان و خیالِ همکاران
همان حکایتِ زَردوز و بوریاباف است

خموش حافظ و این نکته‌های چون زر سرخ
نگاه‌دار که قَلّابِ شهر، صرّاف است






  دیوان حافظ - در دیر مغان آمد، یارم قدحی در دست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد
«ملک الشعرای بهار»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

وحدت

(وَ دَ) [ ع. وحده ]
۱- (مص ل.) یکی بودن، یگانه بودن. مق کثرت.
۲- (اِمص.) یگانگی، یکی بودن. ؛ ~ ملی اشتراک همه افراد یک ملت در آمال و مقاصد چنان که به منزله مجموعه واحدی به شمار آید. ؛ ~وجود عقیده‌ای است مبتنی بر این که جهان وجود از جمادات و نباتات و حیوانات و معادن و مفارقات و فلکیات همه یک وجودند که در مرتبت فوق و اقوی و اشدّ، وجود خدا قرار دارد.

دیدگاهتان را بنویسید