دیوان حافظ – نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

نقدِ صوفی نه همه صافیِ بی‌غَش باشد
ای بسا خرقه که مُستوجبِ آتش باشد

صوفیِ ما که ز وِردِ سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

خوش بُوَد گر محکِ تجربه آید به میان
تا سیه‌روی شود هر که در او غَش باشد

خَطِّ ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رُخ که به خونآبه مُنَقَّش باشد

ناز‌پروردِ تَنَعُّم نبَرَد راه به دوست
عاشقی شیوهٔ رندانِ بلاکش باشد

غمِ دنیای دَنی چند خوری؟ باده بخور
حیف باشد دلِ دانا که مُشَوَّش باشد

دلق و سجادهٔ حافظ ببَرَد باده‌فروش
گر شرابش ز کفِ ساقی مَه‌وَش باشد




  دیوان حافظ - دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

بی‌تامل صائب از جا بر نمی‌دارم قدم
خار و گل ز آهستگی در رهگذار من یکی است
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بلده

(بَ لَ دِ) [ ع. بلده ] (اِ.)
۱- شهر. ج. بلاد.
۲- ناحیه، زمین.

بلدیه

(بَ لَ یّ) [ ازع. ] (اِ.) شهرداری.

بلسک

(بِ لِ یا بُ لُ) (اِ.)
۱- سیخ آهنی که یک سر آن پهن باشد برای جدا کردن نان از تنور.
۲- سیخ کباب.

بلسک

(بَ لَ) (اِ.) = بلشک: پرستو.

بلشویسم

(بُ ش ِ) [ روس. ] (اِ.) اصول عقیدتی که به وسیله لنین و براساس اصول مارکسیسم تدوین و تنظیم شد و مورد پذیرش حزب کمونیست اتحاد شوروی سابق قرار گرفت. ویژگی‌های این تفکر عبارت است از: اعتقاد ...

بلشویک

(~.) [ روس. ] (ص.) پیرو مرام بلشویسم.

بلع

(بَ) [ ع. ] (مص م.) فرو بردن، به گلو فرو بردن.

بلعجب

(بُ عَ) [ ع. ] (ص مر.) = بوالعجب. ابوالعجب: پر شگفتی، عجیب.

بلعم

(بَ عَ) [ ع. بلعوم ] (ص.) مرد بسیار خوار، کسی که غذا را به تندی بلعد.

بلعیدن

(بَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م.)
۱- در حلق فرو بردن.
۲- خوردن.

بلغاء

(بُ لَ) [ ع. ] (ص. اِ.) جِ بلیغ ؛ سخندانان، سخن سنجان.

بلغار

(بُ) (اِ.)پوست‌های رنگین دباغی شده خوشبوی.

بلغار

(~.) (اِ.)
۱- هر یک از ساکنان بومی کشور بلغارستان یا فرزندانشان.
۲- قومی از نژاد اسلاو.
۳- قومی از نژاد ترک که در سده‌های اول میلادی به دشت‌های روسیه رانده شدند.
۴- هر یک از افراد آن قوم.

بلغاق

(بُ) (اِ.) آشوب، شور و غوغای بسیار.

بلغاک

(بُ) (اِ.) آشوب، فتنه.

بلغده

(بَ غَ دِ) (ص.) بالای هم نهاده، جمع کرده.

بلغس

(بَ غَ) (اِ.) نک برغست.

بلغم

(بَ غَ) (اِ.)
۱- ترشحات لزج سلول‌های بدن.
۲- از اخلاط چهارگانه بدن در طب قدیم که غلبه آن سُستی و بی حالی می‌آورد.

بلغندر

(بَ غَ دَ) (ص. اِ.)
۱- بی قید، بی بند و بار.
۲- بی دین.
۳- تن پرور.

بلغنده

(بَ غُ یا غَ دِ)(اِ.)۱ - جامه دان.
۲- بغچه.
۳- هر چیز بسته شده.


دیدگاهتان را بنویسید