دیوان حافظ – صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

صوفی از پرتو مِی رازِ نهانی دانست
گوهرِ هر کس از این لعل، توانی دانست

قدر مجموعهٔ گل، مرغِ سَحَر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست

عرضه کردم دو جهان بر دلِ کاراُفتاده
به جز از عشقِ تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز اَبنایِ عَوام اندیشم
مُحتَسِب نیز در این عیشِ نهانی دانست

دل‌بر، آسایش ما مَصلحتِ وقت ندید
ور نه از جانبِ ما دل‌نگرانی دانست

سنگ و گِل را کُنَد از یُمنِ نظر لعل و عقیق
هر که قَدرِ نفسِ بادِ یمانی دانست

ای که از دفترِ عقل، آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تَحقیق ندانی دانست

مِی بیاور که ننازد به گلِ باغِ جهان
هر که غارت‌گریِ بادِ خزانی دانست

حافظ این گوهرِ مَنظوم که از طَبع اَنگیخت
زَ اثرِ تربیتِ آصِفِ ثانی دانست





  دیوان حافظ - همای اوج سعادت به دام ما افتد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بخش شدن

(بَ. شُ دَ) (مص ل.) قسمت شدن، تقسیم شدن.

بخشایش

(بَ یِ) [ په. ] (اِمص.) درگذشتن. عفو کردن.

بخشاینده

(بَ یَ دِ) (ص فا.) عفو کننده، رحم کننده.

بخشدار

(بَ) (ص فا. اِ.) کسی که از جانب وزارت کشور امور یک بخش را تحت نظر فرماندار ادراه کند.

بخشداری

(~.)
۱- (حامص.) عمل و شغل بخشدار.
۲- (اِ.) محلی که بخشدار در آن حوزه خود را اداره کند.

بخشش

(بَ ش ِ) [ په. ]
۱- (اِمص.)داد، دهش.
۲- انعام.
۳- (اِ.) تقدیر، سرنوشت.

بخشنامه

(بَ مِ) (اِمر.) حکم یا دستوری که از طرف مسؤلین سازمان برای اطلاع تمام کارکنان یک مؤسسه ابلاغ شود.

بخشودن

(بَ دَ) (مص ل.)
۱- رحم کردن.
۲- بخشیدن.

بخشیدن

(بَ دَ) [ په. ] (مص م.)
۱- عطا کردن.
۲- عفو کردن.

بخشیده

(بَ دِ) (ص مف.)
۱- عطا شده.
۲- عفو شده.

بخل

(بُ) [ ع. ] (اِ.) تنگ چشمی، خسُت.

بخو

(بُ) (اِ.) حلقه و زنجیری که دست و پای چهارپایان را بدان بندند. بخا نیز گویند.

بخوبر

(بُ خُ. بُ) (ص.) حقه باز، بدکار.

بخور

(بِ یا بُ) [ ع. ] (اِ.)
۱- هر ماده‌ای که در آتش ریزندو بوی خوش دهد.
۲- صمغ درخت روم که بخور آن خوشبو است.
۳- در فارسی، هر دارویی که جوشانده و بخار آن استشمام گردد.
۴- بخار آب گرم یا داروی ...

بخور

(بُ خُ) (ص.)
۱- رنگ خاکستری سیر.
۲- هر چیز به رنگ خاکستر.

بخیدن

(بَ دَ) (مص م.) حلاجی کردن.

بخیده

(بَ دِ)(ص مف.) پنبه زده شده ؛ حلاجی شده.

بخیل

(بَ) [ ع. ] (ص.) چشم تنگ، خسیس. ج. بخلاء.

بخیه

(بَ یِ) (اِ.)
۱- کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند.
۲- دوختن بخشی از بدن که در اثر عمل جراحی شکافته شده باشد. ؛ اهل ~ اهل فن، صاحب سررشته، وارد به کار. ؛ ...

بخیه زدن

(~. زَ دَ) (مص م.)
۱- کوک زدن، دوختن.
۲- دوختن بخش جراحی شده بدن.


دیدگاهتان را بنویسید