دیوان حافظ – دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

دلا بسوز که سوزِ تو کارها بِکُنَد
نیازِ نیمْ‌شبی دفعِ صد بلا بِکُنَد

عِتابِ یارِ پری‌چهره عاشقانه بکَش
که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکُند

ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمتِ جامِ جهان‌نما بکُند

طبیبِ عشق مسیحا‌دَم است و مُشفِق، لیک
چو دَرد در تو نبیند که را دوا بکُند؟

تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مُدَّعی خدا بکُند

ز بختِ خفته ملولم، بُوَد که بیداری
به وقتِ فاتحهٔ صبح، یک دعا بکُند؟

بسوخت حافظ و بویی به زلفِ یار نَبُرد
مگر دِلالتِ این دولتش صبا بکُند



  شاهنامه فردوسی - پيروز نامه منوچهر نزد فريدون
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

همین که ساغر زرین خور نهان گردید
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

پرنس

(پِ رَ) [ فر. ] (اِ.) شاهزاده.

پرنسس

(پِ رَ س ِ) [ فر. ] (اِ.) شاهدخت.

پرنسیب

(پِ رَ) [ فر. ] (اِ.)
۱- اصل، اساس.
۲- اصول اخلاق.
۳- اصول آداب و معاشرت.

پرنهادن

(پَ. نَ دَ)
۱- (مص ل.) ناتوان شدن، پرافکندن.
۲- (مص م.) کسی را از جایی بیرون راندن، آواره کردن.
۳- از سر خود دور کردن.

پرنون

(پَ) (اِ.) دیبای منقش.

پرنگ

(پَ رَ) (اِ.)
۱- برق شمشیر.
۲- شمشیر جوهردار.

پرنیان

(پَ) (اِ.)
۱- حریر منقش، دیبای چینی.
۲- پارچه ابریشمی گل دار.
۳- پرده نقاشی.

پرنیانی

(~.) (ص نسب.)
۱- مانند پرنیان، دارای پرنیان.
۲- به رنگ پرنیان.
۳- کنایه از: شمشیر.

پرنیخ

(پَ) (اِ.)تخته سنگ، صخره.

پره

(پَ رِ یا پَ رِّ) [ په. ] (اِ.)
۱- حلقه و دایره لشکر از سوار و پیاده.
۲- کناره چیزی، پهلو.
۳- دندانه چرخ و دولاب.
۴- جزوی از قفل که قفل با آن محکم می‌شود.

پره زدن

(پَ رِ. زَ دَ) (مص ل.) حلقه زدن لشکر از سوار و پیاده گرد شکار.

پره کشیدن

(~. کِ دَ)(مص ل.)صف کشیدن، ایستادن گروه سوار و پیاده در یک امتداد.

پرهازه

(پَ زِ یا زَ) (اِ.) رکوی سوخته و چوب پوسیده که بر زیر سنگ چخماق نهند و چخماق زنند تا آتش در آن گیرد.

پرهنر

(پُ. هُ نَ) (ص مر.)
۱- پرفضیلت.
۲- پرفن، پرحیله.

پرهودن

(پَ دَ) (مص ل.) نک برهودن.

پرهون

(پَ) (اِ.)
۱- هر چیز دایره مانند میان تهی، طوق، گردنبند.
۲- هاله، خرمن ماه.

پرهیب

(پَ) (اِ.) شبح، سایه.

پرهیختن

(پَ تَ) (مص م.) = پرهختن. فرهیختن. فرهنجیدن:
۱- تربیت کردن.
۲- پرهیز کردن.
۳- رها کردن.
۴- برآوردن، برکشیدن.

پرهیخته

(پَ تِ) (ص مف.) تربیت شده، پرورش یافته.

پرهیز

(پَ) (اِ.)
۱- خویشتن داری.
۲- نخوردن بعضی از غذاها.
۳- خودداری از حرام.


دیدگاهتان را بنویسید