دیوان حافظ – درد ما را نیست درمان الغیاث

درد ما را نیست درمان الغیاث

دردِ ما را نیست درمان الغیاث
هجرِ ما را نیست پایان الغیاث

دین و دل بردند و قَصدِ جان کنند
الغیاث از جورِ خوبان، الغیاث

در بهایِ بوسه‌ای جانی طلب
می‌کنند این دلسِتانان الغیاث

خونِ ما خوردند این کافَردلان
ای مسلمانان چه درمان؟ الغیاث

هم‌چو حافظ روز و شب بی‌خویشتن
گَشته‌ام سوزان و گریان الغیاث



  دیوان حافظ - آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

گر صبح از دل شب، زنگار می‌زداید
چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

واجب

(ج) [ ع. ] (اِفا.)
۱- لازم، ضروری.
۲- فعلی که عمل بدان لازم است و ترکش گناه دارد.
۳- سزاوار، شایسته.
۴- مایحتاج. ؛~ عینی واجبی که هر فرد مسلمان مکلف است به شخصه انجام دهد. ؛ ~ کفایی واجبی است که چون بعض افراد آن را انجام دهند، تکلیف از گردن دیگران ساقط شود. مانند: کفن و دفن اموات.

دیدگاهتان را بنویسید