دیوان حافظ – تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست


تا سرِ زلفِ تو در دستِ نسیم افتادست
دلِ سودازده از غُصه دو نیم افتادست

چَشمِ جادویِ تو خود عینِ سَوادِ سِحْر است
لیکن این هست که این نُسخه سَقیم اُفتادست

در خَمِ زلف تو آن خالِ سیه دانی چیست؟
نقطهٔ دوده که در حلقه جیم افتادست

زلفِ مشکینِ تو در گلشنِ فردوسِ عِذار
چیست؟ طاووس که در باغِ نعیم افتادست

دلِ من در هوسِ رویِ تو ای مونس جان
خاکِ راهیست که در دستِ نسیم افتادست

همچو گَرد این تنِ خاکی نتوانَد برخاست
از سرِ کویِ تو زان رو که عظیم افتادست

  شاهنامه فردوسی - پرسيدن سهراب نام سرداران ايران را از هجير

سایهٔ قَدِّ تو بر قالبم ای عیسی دم
عکسِ روحیست که بر عَظمِ رَمیم افتادست

آن که جز کعبه مُقامش نَبُد از یادِ لبت
بر درِ میکده دیدم که مُقیم افتادست

حافظِ گمشده را با غمت ای یارِ عزیز
اتحادیست که در عهدِ قدیم افتادست

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

روی ایمان ندیده‌ای به خدا
گر به ایمان خویشت ایمانست
«انوری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

لژن

(لَ ژَ) (اِ.) لجن.

لژیون

(لِ یُ) [ فر. ] (اِ.) از تقسیمات ارتش روم که از سه هزار تا شش هزار نفر تشکیل می‌شد.

لژیونر

(لِ یُ نِ) [ فر. ] (اِ.) هر یک از افراد لژیون رومی.

لک

(~.) (اِ.) قسمی رفتن شتر و اسب و جز آن‌ها میان یورتمه و قدم.

لک

(لُ) [ افغا. ] (ص.) گنده و ناتراشیده.

لک

(~.) (ص.) بی دست، دست بریده، اشل.

لک

(~.) (اِ.) سخنان بیهوده و هرزه.

لک

(لَ) (اِ.) اثری از کثیفی بر روی پارچه یا جامه.

لک

(~.) (ص.)
۱- ابله، نادان.
۲- خسیس، فرومایه.

لک

(~.) (اِ.)
۱- پارچه و لته کهنه و پاره پاره.
۲- لباسی که روستاییان پوشند، خواه نو خواه کهنه.

لک

(لِ) (اِ.)
۱- هوبره.
۲- مرغابی بزرگ.

لک

(~.) (اِ.) دمل شکم و کند.

لک و لک کردن

(لِ کُ لِ. کَ دَ) (مص ل.) (عا.)
۱- کاری را آهسته و به تأنی انجام دادن.
۲- با رنج و تهیدستی عمر گذرانیدن.

لک و مک

(لَ کُ مَ) (اِمر.) خال‌های سرخ و سیاه و متعدد و بدون برآمدگی بر پوست.

لک و پک

(لُ کُ پُ) (ص مر.) هر چیز گنده و ناتراشیده.

لک و پک

(لَ کُ. پَ)
۱- (اِمر.) اسباب و اثاثیه خانه.
۲- آمد و شد، تکاپو.

لک و پیس

(لَ کُ) (اِمر.) (عا.) لکه‌هایی که در صورت و بدن انسان پیدا شود.

لک آوردن

(لَ. وَ دَ) (مص ل.) (عا.) نقطه‌ای از سفیدی یا سیاهی و یا سرخی در چشم ظاهر شدن.

لک برداشتن

(لَ. بَ تَ) (مص ل.) (عا.) قسمتی از میوه که بر اثر آسیب و فساد به رنگ دیگری درآمدن.

لک دیدن

(~. دِ دَ) (مص ل.) دیدن لکه‌های خون غیر عادی در زنان که دلیل بیماری زنانه‌است.


دیدگاهتان را بنویسید