دیوان حافظ – بیا که قصر امل سخت سست‌بنیادست

بیا که قصر امل سخت سست‌بنیادست

بیا که قصرِ اَمَل سخت سست‌بنیادست
بیار باده که بنیادِ عمر بر بادست

غلامِ همّتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هر چه رنگِ تعلّق پذیرد آزادست

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروشِ عالَمِ غیبم چه مژده‌ها دادست

که ای بلندنظر شاهبازِ سِدره‌نشین
نشیمن تو نه این کُنجِ محنت آبادست

تو را ز کنگرهٔ عرش می‌زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث، ز پیرِ طریقتم یادست

غمِ جهان مخور و پندِ من مَبَر از یاد
که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یادست

  شاهنامه فردوسی - پيروز نامه منوچهر نزد فريدون

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو دَرِ اختیار نگشادست

مجو درستیِ عهد از جهانِ سست‌نهاد
که این عجوز، عروسِ هزار دامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسّمِ گل
بنال بلبل بی‌دل که جای فریادست

حسد چه می‌بری ای سست‌نظم بر حافظ؟
قبولِ خاطر و لطفِ سخن خدادادست

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

پناهنده

(پَ هَ دِ یا دَ) (اِفا.) آن که به کسی یا چیزی پناه برد، زینهاری، ملتجی. ؛~ اجتماعی کسی که به خاطر رواج تعصب دینی یا اجتماعی یا ناامنی و جنگ در میهنش به کشور دیگری پناه می‌برد. ...

پنبه

(پَ بِ) (اِ.) گیاهی علفی و یک ساله که از غوزه آن ریسمان و پارچه درست کنند. ؛با ~ سر کسی را بریدن آهسته و نرم نرم کسی را بی آن که متوجه باشد به نابودی کشاندن.

پنبه درگوش

(~. دَ) (ص مر.) غافل، پند نشنو.

پنبه زدن

(~. زَ دَ) (مص ل.)
۱- بیرون کردن پنبه از تخم.
۲- پر کردن پنبه در چیزی.

پنبه زن

(~. زَ) (ص فا.) کسی که پنبه را با کمان می‌زند تا از هم باز شوند.

پنبه شدن

(~. شُ دَ) (مص ل.)
۱- نرم و سفید شدن.
۲- نرم و هموار شدن.
۳- گریختن.
۴- متفرق و پریشان گردیدن.
۵- از کسی بی موجب بریدن، به هرزه بریدن.
۶- بیهوده شدن، باطل و بی سود ماندن کار و سخن‌های پیشین.

پنبه غاز کردن

(~. کَ دَ) (مص م.) حلاجی کردن، پنبه زدن.

پنبه کردن

(~. کَ دَ)
۱- (مص ل.) گریختن.
۲- (مص م.) پراکنده ساختن.
۳- خاموش کردن.
۴- منکر شدن.
۵- عاجز گردانیدن.

پنتی

(پِ) (ص.) (عا.)
۱- آن که از شوخی و پلیدی احتراز نکند، کسی که نظافت نداند.
۲- بیکار، لش، بی غیرت، لاابالی، (در اصطلاح م شتیان مقابل لوطی).

پنج

و شش (پَ جُ ش ِ) (اِمر.) حواس پنجگانه و جهات شش گانه.

پنج

(پَ)
۱- عدد پس از چهار و پیش از شش.
۲- حواس خمسه.
۳- پنجه.

پنج تن

(~. تَ) (اِمر.) پنج تن آل عبا، خمسه آل عبا، خمسه طیبه: مراد محمد رسول الله (ص)، علی (ع)، فاطمه (س)، حسن (ع)، حسین (ع) است.

پنج سیری

(پَ) (اِمر.)
۱- وزنه‌ای معادل ۳۷۵ گرم.
۲- مقدار عرقی که در یک بطری می‌ریختند.

پنج شاخ

(~.) (اِمر.) پنج انگشت.

پنج نوبت

(پَ. نُ بَ) [ فا - ع. ] (اِمر.)
۱- پنج بار نواختن کوس یا دهل و نقاره در مدت شبانه روز بر در سرای سلاطین.
۲- پنج وقت نماز.

پنج نوبت زدن

(~. زَ دَ) [ فا - ع. ] (مص ل.) اظهار جاه و سلطنت کردن.

پنج نوش

(~.) (اِمر.) معجونی که در قدیم پزشکان از پنج داروی مقوی می‌ساختند.

پنج وشش وهفت وچهار

(پَ جُ ش ِ شُ هَ تُ چَ) (اِمر.) کنایه از: پنج حس و شش جهت و هفت کوکب و چهار طبع.

پنج پا

(پَ) (اِمر.)
۱- خرچنگ.
۲- برج چهارم از دوازده برج فلکی، برج سرطان.

پنج پوشیده

(~. دِ) (اِمر.) خمسه محتجبه‌است و آن پنج علم است: اول کیمیا، دوم لیمیا، سوم سیمیا، چهارم ریمیا، پنجم هیمیا.


دیدگاهتان را بنویسید