دیوان حافظ – گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتم کِی ام دهان و لبت کامران کنند؟
گفتا به چشم هر چه تو گویی چُنان کنند

گفتم خَراجِ مصر طلب می‌کند لبت
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند

گفتم به نقطهٔ دهنت خود که بُرد راه؟
گفت این حکایتیست که با نکته‌دان کنند

گفتم صَنم‌پَرست مشو با صَمَد نشین
گفتا به کویِ عشق هم این و هم آن کنند

گفتم هوایِ میکده غم می‌بَرَد ز دل
گفتا خوش آن کَسان که دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خِرقه نه آیینِ مذهب است
گفت این عمل به مذهبِ پیرِ مغان کنند

گفتم ز لَعلِ نوش‌ْلبان پیر را چه سود؟
گفتا به بوسهٔ شِکَرینَش جوان کنند

گفتم که خواجه کِی به سرِ حجله می‌رود؟
گفت آن زمان که مشتری و مَه قِران کنند

گفتم دعایِ دولت او وِردِ حافظ است
گفت این دعا ملایکِ هفت آسمان کنند



  دیوان حافظ - یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل
ببریده‌اند بر قد سروت قبای ناز
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بابرکت

(بَ رَ کَ) (ص مر.)
۱- دارای برکت.
۲- (عا.) هر چیز که بیش از تصور افزون آید مانند: غذا، پارچه و غیره.

بابزن

(زَ) (اِ.) سیخ کباب.

بابل

(بِ) (اِ.) مغرب.

بابلی

(بِ) (ص نسب)
۱- منسوب به بابِل.
۲- کنایه از: جادوگر.

بابوفیسم

(بُ) [ فر. ] (اِ.) نام جنبشی انقلابی در فرانسه قرن ۱۸ به رهبری فرانسوا نوئل بابوف که هدف آن ایجاد جمهوری برابری بود - رفتار یکسان با همه افراد در همه امور اجتماعی - بابوفی‌ها ...

بابونه

(نِ) (اِ.) گیاهی خوشبو و پُر برگ با شاخه‌های سبز و باریک و برگ‌های ریز که دارای گل‌های سفیدی است و میان آن‌ها زرد است، در زمین‌های شنی و کنار آبگیرها می‌روید. بابونک، بانونج، هم گفته می‌شود.

بابک

(بَ) (اِ.) پدر.

بابی

(ص نسب.) منسوب به سید علی محمد باب، از فرقه بابیه.

باتجربه

(تَ رِ بِ) [ فا - ع. ] (ص مر.) مجرب، کاردان.

باتره

(تَ رَ) (اِ.) دف، دایره.

باتری

[ فر. ] (اِ.) = باطری: مجموعه‌ای است از چند واحد الکتروشیمیایی یا انباره که محل ذخیره نیروی الکتریسته‌است.

باتلاق

[ فر. ] (اِ.) = باطلاق: پهنه زمینی که به علت نداشتن راه زه کشی، رطوبت در آن اشباع شده، به حالت سست و اسفنجی در آمده، گاه تمام یا بخشی از آن را آب فراگرفته، یا گیاهانی بر آن ...

باتون

[ فر. ] (اِ.) = باتوم. باطوم: میله کوتاهی از چوب یا لاستیک که پاسبانان بر کمر می‌آویزند و برای سرکوب کردن شورش و جنجال از آن استفاده می‌کنند.

باج

[ په. ] (اِ.) کلیه دعاهای مختصر که زرتشیتان آهسته به زبان می‌رانند. واج و واژ و باژ نیز گویند.

باج

(اِ.)
۱- آنچه که در قدیم پادشاهان بزرگ از فرمانروایان زیردست می‌گرفتند.
۲- خراج، مالیات، عوارض.
۳- گمرک.
۴- جزیه. ؛ ~به شغال ندادن به زور و قلدری تسلیم نشدن.

باج بگیر

(بِ) (ص مر.) باج گیر، کسی که به سبب زور و نفوذ خود از دکان دارها و غیره وجوهی اخذ کند.

باج خانه

(نِ) (اِمر.) گمرک، محل گرفتن باج.

باج سبیل

(جِ س ِ) (اِمر.)با زور و قلدری و به ناحق پول و وجه یا جنس و امثال آن از کسی گرفتن و آن غالباً با «گرفتن» و «دادن» استعمال شود.

باجربزه

(جُ بُ ز ِ) (ص مر.) لایق، شایسته، با قدرت، مدیر.

باجناق

[ تر. ] (ص. اِ.) = باجناغ: دو مردی که با دو خواهر ازدواج کرده باشند، هم ریش.


دیدگاهتان را بنویسید