دیوان حافظ –  در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

 در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

در نمازم خَمِ ابرویِ تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

از من اکنون طمعِ صبر و دل و هوش مدار
کان تحمّل که تو دیدی همه بر باد آمد

باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند
موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد

بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان می‌شنوم
شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد

ای عروسِ هنر از بخت شکایت مَنِما
حجلهٔ حُسن بیارای که داماد آمد

دلفریبانِ نباتی همه زیور بستند
دلبرِ ماست که با حُسنِ خداداد آمد

زیرِ بارند درختان که تعلّق دارند
ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد

مطرب از گفتهٔ حافظ غزلی نَغز بخوان
تا بگویم که ز عهدِ طربم یاد آمد




  دیوان حافظ - روزگاریست که سودای بتان دین من است
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بابرکت

(بَ رَ کَ) (ص مر.)
۱- دارای برکت.
۲- (عا.) هر چیز که بیش از تصور افزون آید مانند: غذا، پارچه و غیره.

بابزن

(زَ) (اِ.) سیخ کباب.

بابل

(بِ) (اِ.) مغرب.

بابلی

(بِ) (ص نسب)
۱- منسوب به بابِل.
۲- کنایه از: جادوگر.

بابوفیسم

(بُ) [ فر. ] (اِ.) نام جنبشی انقلابی در فرانسه قرن ۱۸ به رهبری فرانسوا نوئل بابوف که هدف آن ایجاد جمهوری برابری بود - رفتار یکسان با همه افراد در همه امور اجتماعی - بابوفی‌ها ...

بابونه

(نِ) (اِ.) گیاهی خوشبو و پُر برگ با شاخه‌های سبز و باریک و برگ‌های ریز که دارای گل‌های سفیدی است و میان آن‌ها زرد است، در زمین‌های شنی و کنار آبگیرها می‌روید. بابونک، بانونج، هم گفته می‌شود.

بابک

(بَ) (اِ.) پدر.

بابی

(ص نسب.) منسوب به سید علی محمد باب، از فرقه بابیه.

باتجربه

(تَ رِ بِ) [ فا - ع. ] (ص مر.) مجرب، کاردان.

باتره

(تَ رَ) (اِ.) دف، دایره.

باتری

[ فر. ] (اِ.) = باطری: مجموعه‌ای است از چند واحد الکتروشیمیایی یا انباره که محل ذخیره نیروی الکتریسته‌است.

باتلاق

[ فر. ] (اِ.) = باطلاق: پهنه زمینی که به علت نداشتن راه زه کشی، رطوبت در آن اشباع شده، به حالت سست و اسفنجی در آمده، گاه تمام یا بخشی از آن را آب فراگرفته، یا گیاهانی بر آن ...

باتون

[ فر. ] (اِ.) = باتوم. باطوم: میله کوتاهی از چوب یا لاستیک که پاسبانان بر کمر می‌آویزند و برای سرکوب کردن شورش و جنجال از آن استفاده می‌کنند.

باج

[ په. ] (اِ.) کلیه دعاهای مختصر که زرتشیتان آهسته به زبان می‌رانند. واج و واژ و باژ نیز گویند.

باج

(اِ.)
۱- آنچه که در قدیم پادشاهان بزرگ از فرمانروایان زیردست می‌گرفتند.
۲- خراج، مالیات، عوارض.
۳- گمرک.
۴- جزیه. ؛ ~به شغال ندادن به زور و قلدری تسلیم نشدن.

باج بگیر

(بِ) (ص مر.) باج گیر، کسی که به سبب زور و نفوذ خود از دکان دارها و غیره وجوهی اخذ کند.

باج خانه

(نِ) (اِمر.) گمرک، محل گرفتن باج.

باج سبیل

(جِ س ِ) (اِمر.)با زور و قلدری و به ناحق پول و وجه یا جنس و امثال آن از کسی گرفتن و آن غالباً با «گرفتن» و «دادن» استعمال شود.

باجربزه

(جُ بُ ز ِ) (ص مر.) لایق، شایسته، با قدرت، مدیر.

باجناق

[ تر. ] (ص. اِ.) = باجناغ: دو مردی که با دو خواهر ازدواج کرده باشند، هم ریش.


دیدگاهتان را بنویسید